سلام
سايت قشنگي دارين ...
خيلي كار قشنگيه..حق با شماست بودن يا نبودم مسئله اين است..تا حالا به اين موضوع فكر كردي چرا همه مردم..همه كه نه...اكثر مردم هر چقدر هم كه مي گن از زندگي خسته ايم و دلمون مي خواد ازش جدا بشيم..وقتي پاي عزراييل مرگ مياد وسط رنگشون عين گچ سفيد مي شه مرتب به خدا التماس مي كنن كه مارو نبر..........شايد به خاطر اينه كه ما انسانها نمي دونيم به خاطر چي داريم تو اين دنيا زندگي مي كنيم و اين حقيقتو فقط لحظه مرگ درك مي كنيم...واقعا ما توي اين دنياي پراز زرق وبرق دنبال چي مي گرديم..دنبال كي؟...چرا دلمون مي خواد خيلي زندگي كنيم؟...چرا نمي خوايم به اين فكر كنيم كه زندگي ما تو اين دنيا تموم نمي شه؟....واقعا چه جوري بعضي از ادم ها اون چيزي رو كه بدون فراموش مي كنن اونقدر غرق لذتهاي اين دنيا مي شن كه يادشون مي ره براي چي به دنيا اومدن..مگه ما چي هستيم ؟..هيچ وقت نبايد يادمون بره ما يه گل بي ارزش بيشتر نيستيم پس چرا اين همه به ديگران فخر مي فروشيم؟..چرا نمي خوايم قبول كنيم همه مثل ماهستن...سفيد ، سياه، زشت، زيبا و..همه يكي هستيم..همه يه هدف داريم....
دكتر علي شريعتي مي گه:
خدايا به من زيستني عطا كن كه در لحظه مرگ بر بي ثمري لحظه اي كه براي زيستن گذشته است حسرت نخورم...ومردني عطا كن كه بر بيهودگي اش سوگوار نياشم
بعضي انسانها رو مي شناسم وقتي زندگي مي كنن جوري زندگي مي كنن كه انگار وجود ندارن و وقتي هم مي ميرن جوري مي ميرن كه انگار هيچ وقت زنده نبودن.....
سالومه جان ازت مي خوام تو وبت يهت يه خورده درباره اين چيزايي كه فكر منو خيلي وقته به خودش مشغول كرده صحبت كني و از ديگران بخواي بگن واقعا چرا؟
موفق باشي
حال و احوال؟ خوبين؟
خيلي خيلي مباركه.... مزدوج شدين مباركه.
بازم تبريك ميگم. البته اينبار بخاطر شروع دوباره. اما چرا تنهايي شروع كردين؟
ميبينم كه بازم حرف از بودن و نبودن و مرگ و ننگ و اينجور چيزاست. والا ما كه از اين مقولات سر در نمياريم. اما ميشه رفت دنبال خوبي همين!
مي روم اما اثر انگشتي از محبت و روشنايي جاي مي گذارم!...مي روم تا به دنياي دوست داشتنيم برسم.......اين دنيا در دستان من است! بسيار کوچک و ناچيز! مي روم تا وسعت پرواز را بيابمش...مي روم به دنياي يکرنگيها و اين دنياي يخي را رها مي کنم ...اگر دلي شکست همه صدايش را مي شنوند!...
نمي دانم دنياي من کجاست که در جست و جوي آنم! شايد بقول ((سهراب )) دنياي من همان شهريست که پشت درياست! شايد براي رسيدن به دنيايم بايد قايقي بسازم!
قايقي خواهم ساخت....خواهم انداخت به آب...دور بايد شد از اين خاک غريب!
و راه سوم آن است كه دنبال خوشبختي در دوردستها نگرد... يه كم جلو پاتو نگاه كن مي بينيش...
وقت رفتن است ...مي روم به دنياي خودم...مي روم به آخر خط....مي روم تا آخر خط را بيابم...مي روم به دنياي پرهيايويي که در ذهن آرزويش را دارم...دنيايي که دلتنگي را مي فهمند!دوست داشتن را مي فهمند! حتي سکوت را معنا مي کنند! دنيايي که دوستي ها واقعي...عشق ها الهي...و قلبها پراميد است!مي روم به آن دنيا که در ازاي مشتي گندم نان به خوردم بدهند!! در دنياي من انسانها اينگونه نيستند که تا رمق دارند دروغ بگويند! تا رمق دارند کينه بورزند! دل بسوزانند و در ازاي خروار خروار اشتباه و کجروي سيلي بخورند و در آخر لذتي هرچند کوتاه!......
درمورد سوالتم اينو ميتونم بگم :
کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همي گويد سخن
اين که گويد از لب من راز کيست
بشنويد اين صاحب آواز کيست
سلام به ابجي خانومي گلم ... يه کمي هم ( ... ) خودت ميدوني ديگه جلو بقيه زشته بگم ... هه هه هه ...
خوشحالم که ادم برفي هارو دوباره داري از نو ميسازي و ميخواي ياد دوستاي قديم کني ... اينجوري دس تنا نيستم ديگه ...
سلام دختر و پسر برفيخوبين؟؟؟
آغاز كارتونو مجدد تبريك مي گم و خوش آمديد
وبلاگ قشنگي دارين
اميدوارم موفق باشيد
به منم سر بزنيد خوشحال مي شم
شاد باشيد هميشه
يا حق